و سلام و درود خداوند بر رسول مهربانی ها
... بدنم می لرزید و اشک می ریختم نمی دونم چه حالی داشتم فقط اینو می دونستم که داره یه اتفاق خیلی بزرگ رخ می ده، یه اتفاق خیلی بزرگ . وای عجب حالی بود موقع تحویل سال .
بی اختیار به سجده رفتم و ازش خواستم که منو ببخشه ، به خاطر همه بدیهام .
نمیدونم ، ولی احساسم مثله حسی بود که شبهای قدر نزدیک های سحر بهم دست می داد .از خدا خواستم که بهم کمک کنه که خوب از وقتم واز این عمر اندکم از این عمری که باید باهاش ابدیتم رو بسازم استفاده کنم .خوب که فکر می کنم می بینم واقعا وقت نداریم چشمت رو بهم بزنی باید بار سفر رو ببندیم وبریم ... نمی دونم چرا ما جوونها فکر می کنیم عمرمون خیلی طولانیه ... شاید به خاطر آرزو هامونه که دوست نداریم بهشون نرسیم و شاید ...
آره امروز 16 روز از بهار می گذره و کم کم داره گرد و غبار تکرار بر ثانیه های عمرمون می شینه ... کم کم داره یادمون می ره که باید بهاری شیم و رو حمون رو صفا بدیم داریم کم کم دچار روز مرگی می شیم ... افسوس .
خوب دیگه بهتره برم و یه آبی به صورتم بزنم تا با تازگی آب خودم رو و فکرم رو تازه کنم ... امیدوارم همه ما آخر سال 85 خوشحال و سربلند باشیم ...
به خودم می گم :
به سختی مسیر فکر نکن به لذت پیروزی فکر کن .